محرم ...
فرق نمیکند در کجای قرن چندم ایستاده باشم!
مهم این است که من همچنان رعیتم و تو اربابی یا حسین...
یه خورده گله کنم که نمیذاشتی ازت عکس بگیرم و فرار میکردی حتی قبول نکردی
با لباس روز شیرخواران ازت عکس بگیرم
شب دهم با دختر خاله هام رفتیم مسجد جامع خرمشهر خیلی شلوغ بود خیلی هم گرسنه شده بودی
واست ساندویچ فلافل خریدیم فقط همین سر راهمون بود شما هم مشغول خوردن شدی
اینم چندتا عکس از مراسم شب دهم مسجد جامع خرمشهر خیلی شلوغ بود فقط تونستم همین چندتا عکسو بگیرم هوا هم بارونی بود
تو تو مراسم فقط نگاه میکردی و واست جالب بود
بعداز مراسم رفتیم طرفه رستوران کشتی که تازه درست کردن ولی هنوز افتتاح نشده نمیشد بریم داخل کشتی و ببینیم اما از بیرونم قشنگ بود
تو هم خیلی خسته شدی بودی نفسمم اما اصلا حرفی نمیزدی چون دوست داری همش بیرون باشی تو ماشین وقتی داشتیم برمیگشتیم رو پای خاله مریم (دخترخاله ی من) خوابت برد وقتیم رسیدیم بیدار نشدی با اینکه میترسیدم وقتی دارم لباساتو عوض کنم بیدار بشی و بد خواب شی اما خدارو شکر بیدار نشدی و تا صبح خوابیدی عسلم